نمیدانم چه شد........
که مثل مترسکی مهربان
میان قلمه های شمعدانیت روییدم
و با تمام پرنده های مزرعه ات دوست شدم
نمیدانم چه شد..........
که من دلواپس سنگها ماندم
و تو برای بوییدن گلهای پارچه ای انقدر صبر کردی
که تمام پیراهنت پر از وصله های انتظار شد
نمیدانم چه شد
که دو قطره سلام کردی..........
و من
تمام حوض مان را برای جوابت کم آوردم
نمیدانم چی شد........
که گم شدیم و هرگز پیدا نشدیم/
تمام پیراهنت پر از وصله های انتظار شد....خیلی زیباست.مرسی که سر زدی.
دوست دارم هم فکری کنیم.پس در این انتظار مرا تنها نذار
عالی بود/و پر از احساسات پاک.و زیبا
مرسی که نظر دادی////////