گلهای ابریشمی در باد بود
دلم برگ ریز خزان بود
من در حسرت کوچه تنهایی
به دنبال شام مهتابی
از دور دست تنهایی
گذشتم
تا به کوی دوست رسیدم
ولی ای کاش ندیده بودم
لحظه
رفتن یار
و من
به خیال خود
چه مغرورانه
بر روی برگهای نرم احساسش
قدم میزدم

مسعود
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1385 ساعت 21:42
سلام
تلاش کن تا حسرت نخوری...می دونی فقط تلاش..
چه مغرورانه
بر روی برگهای نرم احساسش
قدم میزدم
سلام.مرسی که سری به وبلاگ من زدی................