در تنهایی خیال هر شب ساز غم نوازم
در مستی و خماری با چنگ موهات در آویزم
آیینه غربت در دلم شکست
تقدیر خط دل یار را بر ما بست
غم علاج کار ما باشد هر شب
هرگز بیرون نیام از این تب
تبار وجودت مرا آلوده ساخت
فکر درمان مرا تنها گذاشت
حالا مستی به غم نشسته
دگر علاج این ماتم شکسته
غم آمد؛دلا بسپار غم به دل
که هرگز درمان نخواه این ساده دل
باد پاییز همچو سکوت شب
میزند چنگ به خیال تب
از این زخم سینه چه گویم
که هر چه گویم از سیاهی ماتم
از آن رویای کودکی شیرین
نمانده خاطره ای جز کینه دیرین
مسیحا:::::
سوختم در این دنیا به پروانگی
ندیدم جرعه ای از آن مردانگی
آخر این ماجرا سوختن نبود
پرواز در خاطره یاربود